🕌 خاطرات سفر پدر یکی از طلاب به دارالعلوم مکی زاهدان

🕌 خاطرات سفر پدر یکی از طلاب به دارالعلوم مکی زاهدان


✏️به قلم حمید دامنی


پائیز سال 1398 بود که برای درمان مشکل قلبی خودم عازم زاهدان شدم. بعد از انجام امورات درمانی تصمیم گرفتم که به  دیدن فرزندم بروم. فرزندم از سال های قبل و به اصرار برادر بزرگم به دارالعلوم مکی زاهدان رفته بود تا دوران طلبگی را بگذراند. از همان ابتدا با غرور وارد این مجموعه بزرگ و خاص شدم. به راحتی وارد شدم و پس از پرس و جوی فراوان فهمیدم فرزندم سر کلاس درس می باشد. با خود گفتم تا زمانی که کلاس تمام می شود گشت و گذاری در دارالعلوم داشته باشم. چشمم به بوفه ای خورد و رفتم داخل، دیدم جنسش جور بود اما قیمت ها اندکی بالا بود. به هر حال آبمیوه ای خوردیم و کمی گپ و گفت و گویی با آقایی ریش بلند که ظاهرا صاحب آنجا بود داشتم. گفتم کار و کاسبی چطور است. گفت بسیار عالی. نزدیک ظهر بود و دیدم بسیاری از طلاب می آمدند و برای خود خوردنی های زیادی می خریدند. به آقای فروشنده گفتم مگر وقت ناهار نزدیک نیست. خنده ای زد و گفت:"خوراکی های ما خوش مزه است" نفهمیدم چه می گوید. به هر حال آمدم بیرون و نزدیک نماز ظهر بود و تعطیلی کلاس فرزندم تصمیم گرفتم به سرویس بهداشتی بروم و وضو بگیرم. وقتی وارد سرویس بهداشتی شدم با خود گفتم بسیار عجیب است مکی با این ابهت اینگونه سرویس بهداشتی های تاریک و ناسالمی برای طلاب داشته باشد. به هر حال در همان شرایط سخت وضویی گرفتم و آمدم بیرون که فرزندم عبدالرحمن را دیدم. بعد از در آغوش گرفتن فرزند دلبندم رفتیم برای نماز ظهر در مسجد مکی که پشت سر مولانا عبدالحمید اقامه کردیم. از آنجا فرزندم مرا به اتاقش دعوت کرد. اتاقش طبقه دوم خابگاه ها بود. وقتی وارد اتاق شدم بسیار تعجب کردم. در یک اتاق کوچک تعداد زیادی از طلاب زندگی می کردند. به فرزندم گفتم تخت خواب تو کجاست. گفت من روی زمین می خوابم. بعد از شرایط سخت خوابگاه ها برایم گفت. دوستانش نیز با لبخندهایی تلخ از شرایط دارالعلوم مکی زاهدان می گفتند. از خوابگاه های کوچکی که سیستم سرمایش و گرمایش مناسب ندارد. در همین حین یکی از طلاب با کاسه ای به دست آمد و گفت بروید ناهارتان را بگیرید. کاسه را روی زمین گذاشت دیدم در کاسه خوراک لوبیایی است که می شد تعداد لوبیا ها را به سادگی شمرد. گفتم ناهار این است شام چیست؟ لبخندی زدند و گفتند بماند! فرزندم گفت برویم پدر جان بیرون و ناهاری بخوریم. تصمیم گرفتم دوستانش را دعوت کنم به ناهار. اما قبول نکردند و با پسرم تنها تصمیم گرفتیم به بیرون مکی برویم و ناهاری صرف کنیم. از اتاق بیرون آمدم که حافظ اسلام ملازائی را دیدم و بعد از احوال پرسی به اتاق دعوت کرد مرا و به فرزندم گفتم زودی می آیم. وقتی وارد اتاق حافظ اسلام شدم دیدم ناهار مسئولین مکی با ناهار طلاب زمین تا آسمان فرق دارد و امکانات رفاهی زیادی دارند. به هر حال 2 دقیقه هم طول نکشید و بعد از حال و احوال پرسی از برخی از بزرگان ایرانشهر، بیرون دفتر حافظ اسلام آمدم و به همراه فرزندم به بیرون مکی آمدم و دیدم بسیاری از طلاب اطراف مکی مشغول خوردن فلافل بودند. فرزندم با لبخند گفت:"پدر اگر نبودی اکنون من نیز مشغول خوردن فلافل بودم" بعد از صرف غذا با فرزندم در یکی از رستوران های خیابان آزادی زاهدان، مجددا برگشتیم به دارالعلوم مکی. در راه که با فرزندم به اتاقش می رفتیم دیدم یکی از مسئولین مکی که ظاهرا از اساتید این مجموعه بود با لحنی تند به یکی از طلاب گفت "بروید و آن گوساله را بیاورید". با تعجب به فرزندم گفتم چه می گوید. گفت این که خوب است برخی از اساتید اینجا ترکه دارند. با ناراحتی هر چه تمام تر با فرزندم خداحافظی و راهی کلاس درسش کردمش. با خود در مسیر برگشت به ایرانشهر اتفاقات زاهدان را مرور می کردم. وقتی به آن جا رسیدم از اوضاع و زندگی فرزندم در دارالعلوم مکی زاهدان ناراحت بودم و یاد جمله ای می افتادم:"آواز دوهل شنیدن از دور خوش است"


🕌طلاب دارالعلوم مکی زاهدان🕌


https://telegram.me/joinchat/AAAAAErnK6aPZNAtxahvQg 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

🕌آبرو ریزی بزرگ در مسجد مکی

دختران بی حجاب و برهنه در مسجد با ریشخند و تمسخر به برخی طلاب شماره تلفن می دهند

دارالعلوم مکی بار دیگر اثبات کرد که متعلق به افاغنه است نه ایرانیان